معنی طبع و سرشت

حل جدول

واژه پیشنهادی

سرشت و طبع روزگار

مزاجِ دهر


طبع

خوی و سرشت


سرشت و طبع سلامت جو

مزاجِ عافیت پرور

گویش مازندرانی

سرشت

سرشت، سریش

لغت نامه دهخدا

سرشت

سرشت. [س ِ رِ] (اِ) افغانی عاریتی و دخیل «سریشت »، «سیریشت » (طبیعت، مزاج)، «سرش » (سریش، چسب، چسبندگی) = «سلش، سلخ، سلشت ». معنی کلمه نزدیک است به:
1) «سریش » (بستن، متحد کردن، متصل کردن) قیاس کنید با سانسکریت «سری » (آمیختن، مخلوط کردن)، فارسی: سرشتن. 2) سانسکریت «سلیش » (آویزان بودن، چسبیدن)، اوستا «سریش » (چسبیدن)، فارسی: سریش. و رجوع کنید به سرشتن. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). خلقت و طینت و مایه و طبع و طبیعت و خوی آدمی. (برهان). خلقت و طینت. (رشیدی). خمیر و طینت و خلقت و مجازاً طبیعت. خلقت. طینت و طبیعت. (جهانگیری). آفرینش. (اوبهی). فطرت. طینت. جبلت. نهاد. طبیعت. خمیره. غریزه. خلقت:
بدو گفت شاه ای سرشت بدی
که ترسایی و دشمن ایزدی.
فردوسی.
که آهوست برمرد گفتار زشت
ترا خود ز آغاز بود این سرشت.
فردوسی.
درختی که تلخ است وی را سرشت
گرش برنشانی به باغ بهشت.
فردوسی.
این پسر چون پدر آمد به سرشت و به نهاد
تخم چون نیک بود نیک پدید آرد بر.
فرخی.
کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت
مرا سرشت چنین کرد ایزد علام.
فرخی.
هزاریک کاندر سرشت او هنر است
نگار خوب همانا که نیست در فرهنگ.
فرخی.
خدای ما سرشت ما چنین کرد
که زن را نیست کامی بهتر از مرد.
(ویس و رامین).
بود مرد دانا درخت بهشت
مر او را خرد بیخ و پاکی سرشت.
اسدی.
چو شاهی است بیدادگر از سرشت
که باکش نیاید ز کردار زشت.
اسدی.
کسی کاندر سرشت او خرد نه
خرد بخشد مرا این هست باور.
ناصرخسرو.
و اکنون ز گشت دهر دگر گشتم
گویی نه آن سرشت و نه آن طینم.
ناصرخسرو.
و آنجا نسل زنگیان بسیار گشت و هیچ مردمی و سرشت پسندیده خدای تعالی در ایشان نیافریده است. (مجمل التواریخ).
سرشت و نهاد وی از خلق و خلق
ز انصاف صرف است و از عدل ناب.
سوزنی.
بنی آدم سرشت از خاک دارد
اگر خاکی نباشد آدمی نیست.
سعدی.
عشق تو سرنوشت من خاک درت بهشت من
مهر رخت سرشت من راحت من رضای تو.
حافظ.
- بدسرشت:
چو در چشم شاه آمد آن رنگ زشت
بدو گفت کی مدبر بدسرشت.
نظامی.
- حورسرشت:
شوخی شکرالفاظ و مهی سیم بناگوش
سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی.
سعدی.
- فرخ سرشت:
شنیدم که جمشید فرخ سرشت
به سرچشمه ای بر به سنگی نبشت.
سعدی.
- کیانی سرشت:
گزارنده پیر کیانی سرشت
گزارش چنین کرد از آن سرنبشت.
نظامی.
-مینوسرشت:
در آن خرم آباد مینوسرشت
فرومانده حیران ز بس آب و کشت.
نظامی.
- هم سرشت:
نخست آب با خاک بد هم سرشت
گل تر بکردند پس خشک خشت.
اسدی.
|| مخلوطو آغشته. (برهان). آمیختگی آب با خاک و مانند آن. (آنندراج). آمیختگی. (غیاث):
یکی نامه چون بوستان بهشت
تو گفتی که دارد ز عنبر سرشت.
فردوسی.
یکی شارسان است آن چون بهشت
که گویی نه از خاک دارد سرشت.
فردوسی.


طبع

طبع. [طَ] (ع مص) مهر کردن بر نامه و جز آن. (منتهی الارب). مهر کردن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 67). || نقش کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). || ساختن شمشیر. صاحب منتهی الارب در مورد این معنی عبارتی آورده بدین سیاق: طبع السیف من الطین، و کذا طبع الدرهم من الطین، و طبع الجره من الطین. دراداهالفضلا گوید: الطبع؛ مهر کردن. درم زدن. شمشیر زدن. مؤلف قطر المحیط آورده: طبع السیف، عمله و صباغه و الدرهم نقشه و سکه و الجره من الطین عملها. بنابراین لفظ طبع در معنی مصدری، بمعانی، ساختن ِ شمشیر و سکه زدن و ساختن مطلق نیز آمده مشروط بر آنکه قرینه (یا مفعول آن) ذکر شود. طبع، شمشیر بزدن. (زوزنی). سبوی کردن، طبع الجره من الطین. (تاج المصادر بیهقی). || طبع الدلو؛ پر ساختن دلو. || طبع قفاه، از دست زدن پس گردن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). || طبع اﷲ علی قلبه، پرده انداخت بر دل وی. مهر کرد بر وی. رین. ختم. در کلیات ابوالبقاء آمده: قال بعضهم الطبع و الختم و الاکنه و الاقفال، الفاظ مترادفه بمعنی واحد. || سرشته شدن بر چیزی. طبع علی الشی ٔ. بصیغه ٔمجهول. || زشت و ریمناک گردیدن. طبع فلان، بصیغه ٔ مجهول. (منتهی الارب) (آنندراج). || در تداول عوام، چاپ کردن. رجوع به طبع کردن شود.

طبع. [طَ] (ع اِ) سرشت که مردم بر آن آفریده شده. ج، طباع. (منتهی الارب). خوی. (دستور اللغه ادیب نطنزی). طبیعت. (مهذب الاسماء). آخشیج. (فرهنگ خطی اسدی متعلق به نخجوانی). سرشت. (مقدمه الادب زمخشری). خلقت. فطرت. طینت. خمیره. جبلت. نهاد. آب و گل. منش. (نصاب). گوهر. گهر. غریزه. آن چیزی که آدمی بر آن آفریده شده است. توس. نحاس. آنچه بر انسان بغیر اراده وارد آید و بقولی جبلتی است که انسان بر آن آفریده شده است. (از تعریفات جرجانی): و این خرخیزیان مردمانیند که طبع ددگان دارند و درشت صورتند و کم موی و بیدادکار و کم رحمت و مبارز. (حدود العالم).
خواجه یکی غلامک رس دارد
کز ناگوارد خانه چو تس دارد
ایدون به طبع کیر خورد گوئی
چون ماکیان بکون در، کس دارد.
منجیک.
فغان من همه زآن زلف بی تکلف اوست
فکنده طبع بر او بر هزار گونه عقد.
منجیک.
ملول مردم کالوس و بی محل باشند
مکن نگارا این طبع و خوی را بگذار.
ابوالمؤید بلخی.
ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و دائم همی ژکی.
کسائی.
اگر مرگ دارد چنین طبع گرگ
پر از می یکی جام خواهم بزرگ.
فردوسی.
چنان سیر گشتم ز شاه اردوان
که از پیرزن طبع مرد جوان.
فردوسی.
در لئیمان به طبع ممتازی
در خسیسان بفعل بی جفتی
منظرت به ز مخبر است پدید
که به تن زفتی و به دل زُفتی.
علی قرط اندکانی.
وی [سلطان محمود] آن را که ساختند خریداری کرد، بطبع بشریت که نتوانست دید کسی را که جای او را سزاوار باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 214). طاعنان زودزود زبان فرا این پادشاه بزرگ مسعود نکنند و سخن بحق گویند که طبع پادشاهان واحوال و عادت ایشان نه چون دیگران است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). بوبکر هم فاضل و ادیب و نیکوخط و مدتی به دیوان ما بماند، طبعش میل به کربزی داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 274). طبع این خداوند دیگر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407). پادشاهان محتشم را حث باید کرد بر بناء معالی هرچند که اندر طبع ایشان سرشته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب). طبع بشریت است... که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحق جایگاه ایشان باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب).
ز هولش دل و طبع روباه گیرد
دل شیر جنگی و طبع غضنفر.
ناصرخسرو.
سوی تو ضحاک بدهنراز طبع
بهتر و عادلتر از فریدون شد.
ناصرخسرو.
تاش همی جستم او بطبع همی جست
از من و من زو کنون به طبع جهانم.
ناصرخسرو.
چون عسلی شد رخانت زرد چرا
با غزل و می بطبع چون عسلی.
ناصرخسرو.
طبع دلجو خوشتر از گنج زر و کان گهر
خوی نیکو بهتر از شاهی و ملک بیکران.
ناصرخسرو.
و بسبب آنک پدرش طبع سپاهیان داشت وعالم زیرک نبود، چون انوشروان دید کی او در جوال مزدک رفته بود برفور هیچ نمیتوانست گفتن تا گستاخ تر شود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 86).
ز خندان لاله شد گیتی چوخلق خسرو مشرق
ز گریان ابرشد دنیا چو طبع خسرو دنیا.
مسعودسعد.
خواجه طاهر تو طبع من دانی
که نه جنس فلان و بهمانم.
مسعودسعد.
ای شاه می ستان بنشاط و طرب که طبع
هر خارسان که هست همی گلستان کند.
مسعودسعد.
گمان مبر که مگر طبعهای مختلفند
گمان مبر که همه طبعها برنجانند.
مسعودسعد.
اگر او را به طبع مادرزاد
دیده وگوش کور و کر باشد.
مسعودسعد.
این دل و طبع رنج چند کشد
نه دل و طبع سنگ و سندان است.
مسعودسعد.
چون طبع و خلق او گل و سوسن
در هیچ باغ و هیچ چمن نیست.
مسعودسعد.
ای روشنی طبع تو بر من بلا شدی.
مسعودسعد.
هنرش را ز رأی تربیت است
دولتش زآن بطبع مأمور است.
مسعودسعد.
چو چرخ مرکز جاه ترا شتاب و سکون
چو طبع آتش رای ترا سنا و ضیا.
مسعودسعد.
ای طبع تو چو بحر و ز بحرت مرا گهر
ای رای تو چو مهر و ز مهرت مرا ضیا.
مسعودسعد.
بر آنچه ستوده ٔ عقل و پسندیده ٔ طبع است اقبال کنم. (کلیله و دمنه). که طبع را بسخن منظوم میل بیش باشد. (کلیله و دمنه). بلکه فوائد آنرا به آهستگی در طبع جای دهد. (کلیله و دمنه). این... خصلت از نتایج طبع زنان است. (کلیله و دمنه).
نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان
نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا.
سنائی.
دوست خواهی که تا بماند دوست
آن سخن گو که طبع و عادت اوست.
سنائی.
بجنب لفظ تو ای لفظ تو بدیع و غریب
بجای طبع تو ای طبع تو جواد و کریم.
ادیب صابر.
باشدچو طبع مهر من اندر هوای تو
چون تاب گیرد از حرکات خور آینه.
خاقانی.
از بوسه سخن نگویم ایرا
طبع تو محال برنتابد.
خاقانی.
هر روز هزار تازیانه
بر طبع طفیل سان شکستم.
خاقانی.
چون طبع طفیل آرزو بود
حالیش به امتحان شکستم.
خاقانی.
خود دل و طبع او ز سیم و شکر
کآن طمغاج و باغ شوشتر است.
خاقانی.
مساز عیش که نامردمیست طبع جهان
مخور کرفس که پُرکژدم است بوم و سرا.
خاقانی.
طبع که با عقل به دلالگی است
منتظر نقد چهل سالگی است.
نظامی.
توسنی طبع چو رامت شود
سکه ٔ اخلاص بنامت شود.
نظامی.
گرچه بسی طبع ظریفی کند
با تو بتنها چه حریفی کند.
نظامی.
چرب زبان گشتم از آن فربهی
طبع ز شادی پر و از غم تهی.
نظامی.
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت... کسی گفتش که فلان در این شهر طبعی کریم دارد. (گلستان سعدی).
خبر شد به روم از جوانمرد طی
هزار آفرین کرد بر طبع وی.
سعدی.
سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد
خوش بود هرچه تو گوئی و شکر هرچه تو باری.
سعدی (طیبات).
غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی
بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی.
سعدی.
|| خاصیت. مزاج. ترکیب. طبیعت. ج، طباع. اطباع: طبع سودائی، مزاج سودائی. طبع صفراوی، مزاج صفراوی. طبع بلغمی، مزاج بلغمی. طبع دموی، مزاج دموی. صاحب کشاف آرد: الطبع: یطلق تاره مرادفاً للطباع. و تاره مرادفاً للطبیعه، کما عرفت، و یؤید الثانی ما فی مشکوهالانوار من ان الطبع عباره عن صفه مرکوزه فی الاجسام حاله فیها و هی مظلمه اذ لیس لها معرفه و ادراک، و لا خیر لها من نفسها، و لا مما یصدر منها و لیس له نورٌ یدرک بالبصر الظاهر - انتهی. و طبع الماء عند الفقهاء، هو الرقه و السیلان، و قیل هو کونه سیالا مُرطباً مسکناً للعطش و یرد علی کلا القولین ان ماء بعض الفواکه ایضاً موصوف بالصفات المذکوره، فلذا قال البعض: طبع الماء هو الرقه و السیلان و دفع العطش و الانبات. هکذا فی البیرجندی و الچلپی حاشیه شرح الوقایه. (کشاف اصطلاحات الفنون):
بطعم شکر بودم بطبع مازریون
چنان شدم که ندانم ترنگبین از ماز.
مجلدی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
می ده چهارساغر تا خوشگوار باشد
زیرا که طبع عالم هم بر چهار باشد.
منوچهری.
طبع خرما گیر تا مردم بتو رغبت کنند
کی خورد مردم ترا تا بیمزه چون مازوی.
ناصرخسرو.
گفتم که حد طبع چه چیز است در صفت
گفتا که سرد و گرم بود طبع و خشک و تر.
ناصرخسرو.
هر کسی را ز جهان بهره ٔ او پیداست
گرچه هر چیز ازین طبع چهار آید.
ناصرخسرو.
طبع تشرین بنماند به مه نیسان
گرچه در سال یکی باشد با تشرین.
ناصرخسرو.
عالم چو یکی رونده دریا
سیاره سفینه، طبع لنگر.
ناصرخسرو.
همیشه تا بجهان زیر این دوازده برج
بود جهت شش و اقلیم هفت و طبع چهار.
مسعودسعد.
گل مورد خندان دو دیده بگشاده
دو طبع مختلفش داده فعل باد و سحاب.
مسعودسعد.
موافقند به طبع و مزاج و روح و بدن
مخالفند به ذات و به گوهر و آتش.
مسعودسعد.
ماننده ٔ خور است همیشه بطبع گرم
آری شگفت نیست بود گرم طبع خور.
مسعودسعد.
امام و عالم مطلق ترا شناختمی
اگر شناختمی طبع جهل و اصل جفا.
مسعودسعد.
چون طبع اجل سودا تیز کرد... حیلت سود ندارد. (کلیله و دمنه).
اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد
زبون چار زبانی مکن دو حور لقا.
خاقانی.
بطبع آهن بینم صفات مردم را
از آن گریزان از هر کسی پری وارم.
خاقانی.
طبع چو خاقانیی بسته ٔ سودا مدار
بشکن صفرای او زآن لب چون ناردان.
خاقانی.
حرام آمد علف تاراج کردن
به دارو طبع را محتاج کردن.
نظامی.
وگر آبی بماند در هوا دیر
بمیل طبع هم راجع شود زیر.
نظامی.
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خس.
سعدی.
|| رغبت. میل:
در آب و آتش جان و روان دهند بطبع
بلی کنند همه افتخار از آتش و آب.
مسعودسعد.
|| (اصطلاح تصوف) ماسبق به العلم فی حق کل شخص. (در پایان تعریفات جرجانی). || قریحه ٔ شعری. استعداد شعر سرودن. ذوق شعر گفتن:
چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش بخامی چو یشمه بی چربو.
منجیک.
سخن چون بر اینگونه بایدت گفت
مگوی و مکن رنج با طبع جفت.
فردوسی.
اگر بخت یکباره یاری کند
بر این طبع من کامکاری کند.
فردوسی.
چو طبعی نداری چو آب روان
مبر دست زی نامه ٔ خسروان.
فردوسی.
دهد ایزد مرا در نظم شعرت
دل بشار و طبع ابن مقبل.
منوچهری.
اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد و پادشاهی طبع او را مدد دهد... در سخن موئی به دو نیم شکافد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
من اکنون ز طبعم بهار آورم
مر این شاخ نو را به بار آورم.
اسدی.
گهر یابی همی از حجت اندر طبع خواننده
اگر هرگز گهر یابد به شعراندر کسی مدغم.
ناصرخسرو.
طبع تو روز روشن و ابیات من چو شب
نظم تو در پرثمن و شعر من سفال.
ناصرخسرو.
دبیران اسیرند پیش سخن
سخن پیش طبعم بطبع است اسیر.
ناصرخسرو.
چو در و گوهر از سنگ و از صدف دائم
ز طبع و خاطر از نظم و نثر دارم راز.
مسعودسعد.
بهیچوقت مرا نظم و نثر کم نشود
که نظم و نثرم در است و طبع من دریاست.
مسعودسعد.
دوری طبعتو نخواهد برد
ز آتش طبع من فروغ و شرر.
مسعودسعد.
لفظ گوهربار تو پرگوهرم کرده ست طبع
لفظ شکربار تو پرشکرم کرده ست کام.
امیرمعزی.
دریغ دفتر اشعار ناخوش و سردم
که بد نتیجه ٔ طبع فرخج مردارم.
سوزنی.
از نظم و نثر خاطر خاقانی
طبع کشاجم ازدر لک باشد.
خاقانی.
مداح توست و مخلص توست و مرید توست
تا طبع ما و سینه ٔ ما و روان ماست.
خاقانی.
هرچه من آورم ز طبع آبحیات در دهن
تف دل آتش آورد در دهنم دریغ من.
خاقانی.
گر در دل تو یافت توانم نشان خویش
طبعم شود ز لطف چو از گوهر آینه.
خاقانی.
بکر طبعش نقاب هندی داشت
کآب حسن از نقاب میچکدش.
خاقانی.
مریم طبعش نکاح یوسف وصف تو بست
مریمی با حسن یوسف نی چو یوسف کم بها.
خاقانی.
شو نمک بر آتش افکن کز سر خوان بهشت
خوش نمک در طبع و شکر در زبان آورده ام.
خاقانی.
نسبت فرزندی ابیات چست
بر پدر طبع بدارد درست.
نظامی.
ز طبع تر گشاده چشمه ٔ نوش
به زهد خشک بسته بار بر دوش.
نظامی.
خیز و شب منتظران روز کن
طبع نظامی طرب افروز کن.
نظامی.
طبعنظامی که بدو چون گل است
بر گل او نغزنوا بلبل است.
نظامی.
فهم سخن چون نکند مستمع
قوت طبع از متکلم مجوی.
سعدی.
مرا طبع ازین نوع خواهان نبود
سر مدحت پادشاهان نبود.
سعدی.
من ز طبع همچو آب خویش اندر آتشم
در قفس از چیست بلبل از زبان خویشتن.
ابن یمین.
کنار آب رکناباد و طبع شعر و یاری خوش
معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش.
حافظ.
حافظ ار سیم و زرت نیست برو شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم.
حافظ.
صاحب آنندراج آرد: بلند و نکته سنج و قادر و سخن آفرین و سخن ساز و سخن طراز و سخنگوی و سخن سنج و سخن سرای و سخن گستر و روان و لطیف و سلیم و جادوفن و معنی دان و معنی باف و معنی آفرین و موزون... و شکرگستراز صفات طبع و عروس از تشبیهات اوست:
مرا بشعر مجرد مدان از آنکه جز این
عروس طبعمرا هست چند گونه جهاز.
کمال اسماعیل.
- انتهی. رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 238 شود.
|| مثل. مانند. || صنیع. ساخت. || هیئت چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). || ذات: این بوسهل... شرارت و زعارت در طبع وی مؤکد شده. (تاریخ بیهقی). کلمه ٔطبع بصورت ترکیب های فارسی بمعانی گوناگون آمده است، از قبیل: آزادطبع، آتش طبع، آینه طبع، چمن طبع، بهارطبع، زهره طبع، سبک طبع، دون طبع و غیره. رجوع به مجموعه ٔمترادفات ص 238 شود.
- آدمی طبع، آنکه خوی انسانی دارد:
عالم طفلی و خوی حیوانی بگذاشت
آدمی طبع و ملکخوی و پری سیما شد.
سعدی (طیبات).
- باب ِ طبع، باب ِ طبعِ کسی، موافق میل او.بدلخواه کسی.
- بدطبع، آنکه طبیعت زشت دارد. بدخوی. بدسرشت: بدخوی و تلخ گفتار، مردم آزار و بدطبع و ناپرهیزگار. (گلستان).
- بوزینه طبع، بدخوی. ستیزه جوی. بدمنش.:
کافران اندرمری بوزینه طبع
آفتی آمد درون سینه طبع.
مولوی.
- بی طبع، بی ذوق. بی سلیقه:
عجب از طبع هوسناک منت می آید
من خود از مردم بیطبع عجب می آیم.
سعدی (خواتیم).
- تاریک طبع، آنکه طبیعت و خوی زشت دارد. بدخوی. سیاه دل:
ناکسان را فراستی است عظیم
گرچه تاریک طبع و بدخویند.
سعدی (صاحبیه).
- جهان طبع، آنکه طبع بلند دارد. بلندهمت:
الا ای نیک رای نیک تدبیر
جوان مرد جهان طبع جهانگیر.
سعدی (صاحبیه).
- چار طبع،معمولاً بر سودا و صفرا و دم و بلغم اطلاق میشود؛ ولی شاعران آنرا بمعنی چار مزاج، یعنی رطوبت و یبوست و حرارت و برودت و چار عنصر: آب و خاک و آتش و باد نیزبکار برده اند:
درین چار طبع مخالف نهاد
که آب آمد و آتش و خاک و باد.
نظامی.
چار طبع مخالف سرکش
چند روزی شوند با هم خوش.
سعدی.
مزاجت تر و خشک و گرم است و سرد
مرکب ازین چارطبع است مرد.
سعدی.
- چهار طبع، رجوع به ترکیب چار طبع شود.
- خام طبع، کژذوق.بی تجربه:
آتش اندر پختگان افتاد و سوخت
خام طبعان همچنان افسرده اند.
سعدی (طیبات).
- خردمندطبع، آنکه طبیعت خردمندانه دارد. عاقل:
خردمندطبعان منت شناس
بدوزند منت بمیخ سپاس.
سعدی (بوستان).
- خوش طبع، خوش خوی. نیک سرشت:
ببرد از پریچهره ٔ زشتخوی
زن دیوسیمای خوش طبع گوی.
سعدی (بوستان).
کبر یکسو نِه اگر شاهد درویشانی
دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی.
سعدی (بدایع).
یکی مرد شیرین و خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن ربع بود.
سعدی (بوستان).
مشفق و مهربان، خوش طبع و شیرین زبان. (گلستان).
ترشروی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع و شیرین منش.
سعدی (بوستان).
خوش طبع و شیرین زبان سخنهای لطیف میگویند. (گلستان سعدی).
- راست طبع، آنکه طبیعت راست دارد. خوش ذوق.راست خوی. راست سرشت:
آن کس که نه راست طبع باشد نه نکو
نه عاشق کس بودنه کس عاشق او.
سعدی (رباعیات).
مرا یکدم از دست نگذاشتی
که با راست طبعان سری داشتی.
سعدی (بوستان).
- ساده طبع، ساده دل. آنکه مکر و فریب ندارد:
تا بدان عشوه های طبعفریب
از من ساده طبع برد شکیب.
نظامی.
- کریم طبع، بخشنده. آنکه سرشت سخا و جود دارد:
آن است کریم طبع کو احسان
با اهل وفا و فضل خود دارد.
ناصرخسرو.
- کریم طبعی، بخشندگی. جود:
یک گروه ازکریم طبعی خویش
مردمی را بجان خریدارند.
ناصرخسرو.
- کژطبع و کج طبع، بی ذوق. بدنهاد. بدسرشت:
اشتر بشعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست ترا کژطبع جانوری.
سعدی (گلستان).
- گداطبع، فرومایه. بخیل:
گداطبع اگر در تموز آب حیوان
بدستت دهد جور سقا نیرزد.
سعدی (صاحبیه).
- مخالف طبع، ستیزه گر. لجوج:
چه گر مخالف طبعند و ناموافق جسم
موافقند به یک جای از قضا و قدر.
ناصرخسرو.
شنیدم کآن مخالف طبع بدخوی
به بیشرمی بگردانید ازو روی.
سعدی (صاحبیه).
- ملوک طبع، آنکه طبع شاهان دارد. بلندهمت:
درین زمین که تو هستی ملوک طبعانند
که ملک روی زمین پیششان نیرزد لاش.
سعدی (صاحبیه).
- هشت طبع، ظاهراً کنایه از چار طبع و چار مزاج است:
هم با عدم پیاده فرو رو به هشت طبع
هم با قدم سوار برون ران به هفت خوان.
خاقانی.
|| مجازاً زاده ٔ طبع و دختر طبع و مادر طبع و پسر طبع و عروس طبع و گهر طبع بمعنی شعر آمده است:
زاده ٔ طبع منند اینان و خصمان منند
آری آری گربه هست از عطسه ٔ شیر ژیان.
خاقانی.
افراسیاب طبع من آن بیژن شجاعت
عذر آورد و بهتر ازین دختری ندارم.
خاقانی.
یکی دو زایند آبستنان و مادر طبع
ز من بزاد بیکبار صدهزار پسر.
خاقانی.
عروس طبع بر او عقد بستم از سر عقل
بدان صداق که از اهتمام او زیبد.
خاقانی
بدگهران را ستودم از گهر طبع
گر گهری را ستود می چه غمستی.
خاقانی.
شیرینی دختران طبعت
شور از متمیزان برآورد.
سعدی (طیبات).

فرهنگ عمید

طبع

خوی، سرشت، نهاد،
استعداد، توانایی،
(اسم مصدر) چاپ کردن، چاپ،
(طب قدیم) مزاج،
[قدیمی] هریک از عناصر چهارگانه (آب، باد، خاک، و هوا)،
* طبع روان: طبع و ذوقی که آسان و بی‌تکلف شعر بگوید،


هم سرشت

دو یا چند تن که در سرشت و خوی و طبع نظیر یکدیگر باشند،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

طبع

سرشت، منش، چاپ

فرهنگ فارسی آزاد

طبع

طَبْع، سرشت-میل-نهاد- خلق و خوی جبلّی- مثال (جمع:طِباع)،

مترادف و متضاد زبان فارسی

سرشت

آفرینش، خلقت، آمیزه، اصل، جنس، خمیره، جنم، خلق‌وخو، خو، ضریبه، ذات، سجیه، سیرت، شمال، طبع، طبیعت، طینت، غریزه، فطرت، جبلت، مزاج، نهاد، خمیرمایه، گوهر، جوهره

فرهنگ معین

طبع

ذات، سرشت، استعداد شعر گفتن داشتن. [خوانش: (~.) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

هم سرشت

(صفت) دو یا چند تن که از جهت سرشت و طبع و خوی نظیر هم باشند (نسبت بیکدیگر) : ازبرای انس جان اندر میان انس وجان یک رفیق هم سرشت و همدم و هم دردکو ک (سنائی)، هم طبع.

معادل ابجد

طبع و سرشت

1047

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری